آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

ماه قشنگ آسمون

        ماه قشنگ آسمون       یه شب بیا به خونه مون                    از آسمون بپر پایین                   بدو بیا روی زمین                              بیا، بشین کنار من               قصه بگو  برای من                          &n...
13 مهر 1390

پرواز یک فرشته

سلام عزیز دلم، همین الان خبردار شدم که پنج شنبه گذشته، یک فرشته مهربون از میونمون پرکشیده و رفته پیش خداجون. میدونم مامانی نباید خبرای غم انگیز رو بهت بدم ولی بهت گفتم چون می خواستم برات کمی ازون آدم بزرگ حرف بزنم. آدمی که گمون نمیکنم تو این دنیای به این بزرگی، تا به حال حتی یه نفر هم ازش رنجیده باشه، آدم باخدایی که چهره ش یه نور خاص داشت، همیشه آروم و موقر، مهربون و با شخصیت بود، و با وجود بیماری طولانی و ضعف شدیدی که داشت، حتی یک بار هم ندیدیم که خم به ابرو بیاره یا کوچکترین گلایه ای داشته باشه، آروم بود و شاکر خداجون، حاج اکبر، شوهر عمه پری (عمه مامانی). صبح روز پنجشنبه ای که مهمونی مکه رفتن عمه پری بود، بعد از اینکه خیالش راحت شده ...
12 مهر 1390

هفته سی و دوم تو دل مامان

مامان گلم، این هفته وزنت حدود 1800 گرم و قدت حدود 43.2 سانتي متره. ناخنهاي انگشتای پاهات دراومدن و ناخنهاي انگشتای دستاي کوچولوت هم رشد كردن. احتمالاً تو اين مرحله موي واقعي هم درآوردی خوشگل مامان ولی احتمال هم داره که فقط موهاي نرمي شبيه به كرك هلو داشته باشی. نور چراغ اضطراری رو که بهت می تابونم سریع واکنش میدی و شروع به دست و پا زدن میکنی و میگی مامان جون بذار بخوابم دیگه. همین طور وقتایی که من و بابا با دست به شکمم میزنیم و صدات میکنیم. حتی امروز صبح که خواب بودی، وقتی باباجون سرشو گذاشت روی شکمم تا ضربان قلبت رو گوش بوده، سریع بیدار شدی و دو تا بوس گنده از صورت ماه بابایی برداشتی تا خوشحال تر بره سر کار. فدای بوسه هات بشم. سرماخورد...
12 مهر 1390

پدر و پسر مهربون، عزیزای دلم

سلام نورچشمم، از دو روز پیش که خانم دکتر گفت ریزه میزه ای و من هم به ذهنم رسید یک هفته ای هست که حرکاتت کم شده و کلی غصه م شد، درست از همون لحظه ای که همچین چیزی به ذهنم رسید، حسابی تو دلم ورجه وورجه میکنی تا دل مامانو حسابی شاد کنی. حتی یه لحظه هم به خودت استراحت نمیدی که مبادا مامان یه ذره غصه ش بشه. گمونم یه جورایی هم داری به خانم دکتر اعتراض میکنی که به پهلوون من گفته فسقلی، ای خانم دکتر بی سواد، حالا بذار دنیا بیام می بینی که چقد پهلوونم!! از همون شب دارم برات کتاب " داستانهایی برای پدران، فرزندان و نوه ها" نوشته پائلو کوئلیو رو می خونم. داستان هاش کوتاه و آموزنده ست. اگه تونستم به تنبلیم غلبه کنم سعی میکنم همزمان یه کتاب داستان ان...
11 مهر 1390

لالایی

          لالالالا گل مينا  بخواب آروم ،گل بابا  بابا رفته ، سفر كرده  الهي زودي برگرده  لالالالا گل شب بو نگاهت مي كند جادو  ببينم چشم شهلايت  به زير آن كمان ابرو  لالالالا گل پونه انار كردم واسَت دونه  انار سرخ ِ ياقوتي  بخوراي گل، نگير بونه  لالالالا گل صدپر  نشه هرگز گلم پرپر بمون با من گل خندان نبينم چشم ِ تو گريان   لالالالا گل لاله  ميريم فردا خونه خاله   نديدم خاله جانت را ...
9 مهر 1390

پسر گلم در آتلیه خانم دکتر- یه روز نسبتاً بد

سلام عزیزدلم، خوبی مامانی؟ امروز دوتایی رفتیم مطب خانم دکتر، باباجون هم از صبح زود رفته تهران. میشه گفت امروز، صبح نسبتاً بدی داشتیم. اولش رفتیم آی تی که واسه باباجون سی دی زبان بگیریم که هنوز آماده نبود. بعد هم که می خواستیم بریم مطب، جای پارک پیدا نمیشد و مجبور شدم کلی دورتر از مطب ماشینو پارک کنم. ایندفه با خودم دوربین بردم که فیلم سونوگرافیتو بگیرم تا باباجون هم بتونه پسر خوشگلشو ببینه، ولی خانم دکتر گفت نمیشه و دوربینو گذاشت بالای باکسش. بعد یه نگاهی بهت انداخت و اندازه تو گرفت و گفت:"میگما (تکیه کلام خانم دکتر) گوشت نمیخوری؟ بچه ت خیلی ریزه ست:-( ، کم خونیتم احتمالا به خاطر نخوردن گوشته، از گوشت بدت میاد؟!" ولی مامانی من که هر...
9 مهر 1390

لگد سر نماز

سلام کونگ فو کار من، قهرمان کوچولوی شیرینم. امروز سر نماز ظهر آنچنان لگدی به مامان زدی که بی اختیار صدام دراومد و گفتم آی... نماز هم که تموم شد، باباجون کلی به شاهکار گل پسرش و آی همسر محترمش خندید.
5 مهر 1390

هفته سی و یکم تو دل مامان

سلام گل پسر مامان و بابا. اين هفته قدت حدود 40 سانتي متر و وزنت كمي بيشتر از 1360 گرمه. مي تونی سرت رو از يك طرف به طرف ديگه بچرخونی درست مثل یه آفتابگردون کوچولو. يه لايه چربي هم زير پوستت در حال جمع شدنه تا براي زندگي در دنیای آدم بزرگا آماده بشی. به خاطر همین لایه چربی بازوها، سر، پاها و بدنت در حال بزرگتر شدن هستن. مامان هفته گذشته سرماخورده، و چون وزنش هم زیاد شده زانوهاش درد می کنه. نشستن و بلند شدن دیگه برام سخت شده و بعد از یک پروسه طولانی موفق به بلند شدن میشم، کمر باباجون هم هنوز خوب نشده ولی با این حال همه ش سعی میکنه تو بلند شدن کمکم کنه. شدیم یه جفت پیرزن و پیرمرد، یکی پادرد داره و اون یکی کمردرد. ولی تو کوچولوی نازنینم موا...
5 مهر 1390

مشغولیتهای بابایی

سلام پسر گلم، قند عسلم. حالت خوبه؟ پیش بابابزرگ و مامان بزرگ  خوش میگذره؟ میدونی 9 روزه همدیگه رو ندیدیم؟ تازه هیشکی هم نبوده که تورو بوس کنه. الهی فدات بشم. میدونم دلت حسابی واسم تنگ شده. آخه مثل اینکه اوایل هی مامانیو لگد می کردی که زود بیایی پیشم ولی از بس به حرفت گوش نداد دیگه ساکت شدی. مامانی جون هم تقصیر نداره. اونم داره واست چیزای خوشگل خوشگل می بافه که وقتی اومدی پیشمون، بپوشی و طنازی کنی.     از حال من هم اگه جویا باشی، شکر خدا خوبم، می گذره. بذار چند تا از خرابکاریامو بگم باهم بخندیم ولی به مامانی نگیا، خبببب... دیروز تصمیم گرفتم آبگرمکنمونو که تازگیا مشکل داره درست کنم. کلی آچار و تجهیزات ریختم روی ...
30 شهريور 1390