آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

پدر و پسر مهربون، عزیزای دلم

1390/7/11 17:40
687 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نورچشمم، از دو روز پیش که خانم دکتر گفت ریزه میزه ای و من هم به ذهنم رسید یک هفته ای هست که حرکاتت کم شده و کلی غصه م شد، درست از همون لحظه ای که همچین چیزی به ذهنم رسید، حسابی تو دلم ورجه وورجه میکنی تا دل مامانو حسابی شاد کنی. حتی یه لحظه هم به خودت استراحت نمیدی که مبادا مامان یه ذره غصه ش بشه. گمونم یه جورایی هم داری به خانم دکتر اعتراض میکنی که به پهلوون من گفته فسقلی، ای خانم دکتر بی سواد، حالا بذار دنیا بیام می بینی که چقد پهلوونم!!

از همون شب دارم برات کتاب " داستانهایی برای پدران، فرزندان و نوه ها" نوشته پائلو کوئلیو رو می خونم. داستان هاش کوتاه و آموزنده ست. اگه تونستم به تنبلیم غلبه کنم سعی میکنم همزمان یه کتاب داستان انگلیسی هم بخونم.

صبح با باباجون رفتیم پیاده روی، طفلکی بابا جون با اینکه کمرش خیلی درده ولی به خاطر ما، صبح و شب می بردمون پیاده روی. بعدشم که برگشتیم خونه، چون نفس من بالا نمیومد یه صبحونه خوشمزه برامون آماده کرد. الهی قربون قلب مهربون هر دوتون بشم.

بعد از صبحونه 3تائی رفتیم بیمارستان کوثر و کلاس آمادگی زایمان ثبت نام کردم، قراراه از شنبه آینده برم آموزش تا تو عزیزدلم راحت تر به دنیا بیای. بعدشم رفتیم بازار. برات یه پتوی خوشگل سبز که عکس یه گاو خوشحال روشه و دوتا عروسک کوچولو (خرس خوابیده روی هلال ماه) خریدیم. بعد هم برات تختخواب و کمد پسند کردیم.

ساعت 12.5 ظهر رسیدیم خونه، بعد از حدود 6 ساعت بیرون بودن و پیاده روی زیاد، من حسابی از کت و کول افتاده بودم و باباجون خوش قلب و مهربونت زحمت ناهار رو کشید. بابای خیلی خیلی مهربون و خوش قلبی داری، همیشه قدرش رو بدون و بهش احترام بذار، باشه پسر نازنینم؟ منم عاشق باباجونت هستم و یه تار موشو به همه دنیا نمیدم. خداجون برامون حفظش کنه، الهی آمین.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)