آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

لالایی ترکی

لاي لاييْنام يات بالام گوُن ايله چيْخ بات بالام من آرزوما چاتماديم            سن آرزووا چات بالام لاي لاي  آهو گؤز بالام لاي لاي شيرين سؤز بالام گؤزَل ليكده دونيادا          تكدي منيم اؤز بالام     لای لاييْنام اؤز بالام     قاشي قارا گؤز بالام ديلين بالدان شيرين دير             دوداغيْندا سؤز بالام  لايْ لايْ  ديلين دوز بالام ديل آچ گينان تئز بالام من اوتوروم سن دانيْش    ...
21 مهر 1390

نمایشگاه کتاب

سلام انیشتین کوچولوی مامان، دیروز بالاخره تونستیم از نمایشگاه کتاب برات کلی کتاب خوشگل بخریم. کتاب های حمام، شعر، قصه، نقاشی و هوش و یادگیری. سعی کردیم تا جایی که امکانش بود، همه رو به صورت سری کامل بخریم. عکساشو برات میذارم تا اولین کتاب های کودکانه ت برای همیشه تو خاطرت بمونه. امیدوارم بتونم تا دنیا اومدنت همه رو برات بخونم و بعدا هم که کمی بزرگتر شدی خودت بخونیشون. ...
20 مهر 1390

کاش من یک بچه آهو می شدم- تولد ضامن آهو

شمع جمع شاپرکهایی رضا ای کلید ساده مشکل گشا آن گل زیبا گل خوشبو تویی ای رضاجان،ضامن آهو تویی با نگاهت چون کبوتر کن، مرا تا بگیرم اوج، خوشحال و رها   کاش من یک بچه آهو می شدم می دویدم روز و شب در دشتها توی کوه و دشت و صحرا روز و شب می دویدم تا که می دیدم تو را کاش روزی می نشستی پیش من می کشیدی دست خود را برسرم شاد می کردی مرا با خنده ات دوست بودی با من با خواهرم چونکه روزی مادرم می گفت که تو دوست با یک بچه آهو بوده ای خوش به حال بچه آهویی که تو توی صحرا ضامن او بوده ای پس بیا من بچه آهو می شوم بچه آهویی که تنها مانده است بچه آهویی که تنها و غریب در میان دشت و صحرا مانده است روز و شب در انتظارم پس بیا...
20 مهر 1390

هفته سی و سوم تو دل مامان- آغاز ماه نهم

سلام پسر کوچولوی مامان، این هفته وزنت کمی بيشتر از 1810 گرم و طول بدنت (از سر تا پاشنه پا) حدود 43.7 سانتي متره. چروكها و رنگ سرخ پوستت كمتر شده. بیشتر استخوانهاي بدنت در حال سخت شدن هستن ولی جمجمه ت هنوز نرمه و استخوانهاش كاملا به هم نچسبيدن تا چند هفته دیگه راحت تر بتونی به دنيا بياي. هفته گذشته، تکونات هم کمتر بود و هم آروم تر و مامانی رو خیلی نگران کردی و اشکشو درآوردی. ولی فهمیدم که این به خاطر اینه که بزرگ شدی و جا برای تکون خوردنت کم شده، تازه ممکنه سرت چرخیده باشه و توی استخوان لگن گیر افتاده باشه که وضعیت خوبیه، دوشنبه آینده توی سونو معلوم میشه. سرماخوردگی منم بالاخره خوب شد و دیگه باید بریم واکسن آنفولانزا بزنیم. ------...
19 مهر 1390

لالایی

Atem Tutam Men Seni Şekere Gatem Men Seni Akşem Baben Gelende Öğüne Atem Men Seni Hop Hopun Olsun Oğlum Gül Topun Olsun Oğlum Sırali Gavak Dibinde Toyluğun Olsun Oğlum Atem Tutam Men Seni Şekere Gatem Men Seni Akşem Baben Gelende Öğüne Atem Men Seni Ev Süpürür Toz Eder Hamama Gider Naz Eder El Ayağı Kir İçinde Yıkamam Diye Naz Eder Atem Tutam Men Seni Şekere Gatem Men Seni Akşem Baben Gelende Öğüne Atem Men Seni   لالای  دئدیم یاتاسان قیزیل گوله باتاسان قیزیل گول کولگئسینده شیرین یوخو تاپاسان ...
18 مهر 1390

جشنواره بهترین ها برای غنچه های شهر

دیروز جشنواره بهترین ها برای غنچه های شهر بود و من و بابایی به مناسبت روز جهانی کودک، تصمیم گرفتیم یه سری به جشنواره بزنیم و برات کلی اسباب بازی و وسایل خوشگل بخریم. ولی مامانی بعد اونهمه راه طولانی و گیرکردن تو ترافیک و دور خودمون چرخیدن، وقتی رسیدیم نمایشگاه، چیز خاصی برات پیدا نکردیم، فقط برات کلی پوشک گرفتیم و یه بازی، یه کتاب و دی وی دی آموزشی هم برای خودمون. بعدشم شام رفتیم خونه عمو حسین و شب خسته و کوفته برگشتیم خونه.   ...
17 مهر 1390

گشت و گذار

امروز بابایی جون که رفت دانشگاه، من و مامانی جون گرفتیم خوابیدیم. بعد 3-4 ساعت بیدار شدیم نشستیم پشت رایانه که یهویی دیدیم بابایی جون برگشت. نگو که کلاساش تشکیل نشده و برگشته. کلی سورپرایز شدم و ورجه وورجه کردم. نشستیم دور هم و تصمیم گرفتیم ناهارو درست کنیم و بزنیم دل طبیعت. آخ جووون. مامانی و بابایی با کمک هم یه ماکارونی خوشمزه درست کردن و رفتیم سمت روستای زرشک. نشستیم زیر درختای گردو کنار جوی آب و حسابی خوردیم. بعدش هم دست همو گرفتیم و قدم زدیم، زالزالک چیدیم خوردیم، پروانه ها رو تماشا کردیم، ملخها رو دنبال کردیم، ازشون فیلم و عکس گرفتیم، دراز کشیدیم آسمون و ماه را نگاه کردیم و ... تازه یه گاو گنده هم دیدم، شیکم و پستوناش خیلی بزرگ شده ب...
15 مهر 1390

خداجون، بزرگترین طبیب دنیا

دوشنبه: اون روز مثل همه روزهای معمولی دیگه شروع شد. بابایی و تو و من برای نماز صبح بیدار شدیم و بعد از یه تغذیه مختصر رفتیم پیاده روی. برگشتیم خونه و بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتیم بریم برای کلاس های آمادگی تولد تو عزیزدلم ثبت نام کنیم، بعدشم رفتیم بازار تا برات خرید کنیم. اینطوری شد که پیاده روی نیم ساعته ما تبدیل به 6 ساعت پیاده روی شد و مامانی حسابی خسته شد، آیهان جون هم همینطور.  اون روز کمتر تکون خوردی ولی چون میدونستم خسته ای خیلی نگرانت نشدم. تازه تا فردا صبح چند بار با دست به شکمم زدم و باهات حرف زدم و بهت نور تابوندم تا مثلا سلول های مغزیت فعال بمونن و هوشت زیاد بشه. سه شنبه: بابایی سرکار بود و تو خیلی آروم. نگران شدم و...
14 مهر 1390