آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

297 امین روز تولد-فرمانروا در مجتمع تفریحی طلائیه

1391/07/07 امروز جمعه بود. گفتیم کجا بریم کجا نریم؟ تصمیم بر این شد که ناهار درست کنیم و بریم مجتمع تفریحی طلائیه. بعد از این که گشتی دور دریاچه زدیم، تو یکی از آلاچیقا نشستیم و ناهار خوردیم، بعد از ناهار و کمی استراحت قرار شد بریم نمایشگاه تجهیزات نظامی سپاه، اما چون نمی دونستیم کجاست، سر از اردوگاه جهادی شهدای علم و فناوری در آوردیم. هیشکی تو چادرها نبود و ما با نفوذ به عمق خاک نیروهای مسلح سری به چادرها و تجهیزات نظامی زده و بدون اینکه ردی از خودمون به جا بذاریم به مواضع نیروهای خودی برگشتیم. بعد از شناسایی موفق مواضع اردوگاه جهادی و برگشت به خط عقب، با پرس و جو موف...
7 مهر 1391

295 امین روز تولد-فرمانروا در نمایشگاه با نوای کاروان

1391/07/05 از قیلوله که بیدار می شم لباسامو می پوشم و یه کم آب می خورم که برای پیاده روی انرژی کافی داشته باشم. دست مامان و بابا رو میگیرم میبرمشون نمایشگاه "با نوای کاروان" (ویژه ایام دفاع مقدس) که در پارک ملت برگزار میشه. در ورودی نمایشگاه چادری مخصوص نی نیها برپا کردن. بازدیدی از اونجا می کنم. چند نفری هم دور یک میز نشستن و نقاشی می کنن. سری هم به اونا میزنم و راهنماییشون می کنم تا کارای بهتری ارائه بدن. بعد میرم کنار نیروی ویژه و دستی بر شونه اش میزارم و خدا قوت بهش میگم. به نیروی ضد شورش هم خسته نباشیدی میگم و جنس جلیقه ضد گلوله اش رو کنترل میکنم که چینی نباشه. **بقیه در ...
5 مهر 1391

295 امین روز تولد- فرمانروا در قصر

1391/07/05 صبحها که از خواب پا میشم، چون فرمانروای خوبیم، اول صبحانه می خورم. بعد سعی می کنم در تراس خونه را باز کنم، برم هوایی بخورم. اما حیف که باز نمیشه!! از باز کردن در که ناامید میشم، میرم سراغ چسبونکهای روی در یخچال و مدتی با اونها خودمو مشغول می کنم. اگه مامانی یادش رفته باشه چیزی جلوی در فریزر بذاره، اونو باز می کنم ببینم توش چه خبره؟ یه نسیم خنکی از فریزر میاد بیرون که کلی خوش به حالم میشه. فقط نمی دونم چرا قبض برق که میاد دود از کله بابایی بلند میشه!! میرم پیش بابایی میبینم باز نشسته پشت کامپیوتر داره واسه خودش خبر می خونه. با دست چندتا میزنم به کامپیوتر میگم بابایی از بس این بنده خدا را...
5 مهر 1391

294 امین روز تولد-فرمانروای شاکی از دست مامان و بابا

1391/07/04 مدتیه یاد گرفتم خودم کارامو انجام بدم و مزاحم بقیه نشم، حتی میوه ها رو هم خودم با چنگال میخورم... امروز هم نشسته بودم واسه خودم داشتم بازی می کردم... که مامان اومد سراغم و شونه اش رو زد به موهام!!! آخه مامانی خوشت میاد من هم برس خودمو بکنم لای موهات؟!!! تازه از دست مامانی خلاص شده بودم که بابایی اومد سراغم و جورابهاشو کرد تو دست و پام!!! آخه بابایی دوس داری منم جورابامو بکنم تو دست و پات و کفشامو از گوشات آویزوون کنم؟!!! حالا یه روز هم که من کاری به کارشون ندارم، اونا ولم نمی کنن. اصلا من میرم مسواک انگشتیمو بردارم و دندونامو تمیز کنم... بعدش هم می خوابم که دست از ...
4 مهر 1391

293 امین روز تولد-فرمانروا به مدرسه می رود

1391/07/03 فرمانروای ماهم           مدرسه رو دوس دارم با مامان و بابایی           رفتیم امروز یه جایی یه جای خوب و زیبا            میون دشت گلها رفتیم با روی خندون           دیدیم کوله فراوون خرید بابا یه دونه               واسه آیهان دردونه آیهان آورد تو خونه          نذاشت اونجا بمونه تا که رسید به خونه     ریخت همه چی تو کوله شیر و شکر با لیوون         قند و نبات با قندون ...
3 مهر 1391