آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

291 امین روز تولد-یک روز خاص

1391/07/01 گویند در ازمنه قدیم حاکمی می زیست آیهان نام. حاکمی پرتلاش و مهربان. چون سپیده می زد از جای برمی جست و به کار و تلاش اهتمام می ورزید. و چون کار بی قوت ممکن نباشد، بر وسط سفره نزول اجلال می نمود و خوشه های انگور یکی پس از دگر تناول می فرمود... باری، پس از تناول طعام، حاکم قصه به عینه مشاهده بنمود که پادشاه اعظم بر خلاف ایام ماضی، ردای خویش بر تن کرد و عزم رفتن دارد. حاکم چون همیشه به سلولهای خاکستری فرمان داد تا پردازش آغازیدن کنند که از چه رو پادشاه را عزم رفتن به سر اوفتاده. سلولها بسی قیژ و ویژ و تلق و تلوق نمودندی و گفتندی که ای حاکم چه نشستی که امروز آغازین روز مهر است و پادشاه عازم مکتب. به ناگاه حاکم جهیدن نمود...
1 مهر 1391

290 امین روز تولد-فرمانروا در نمایشگاه لوستر

1391/06/31 امروز گفتیم کجا بریم کجا نریم، بالاخره تصمیم بر این شد که پاشیم بریم نمایشگاه لوستر و تجهیزات روشنایی!!! به مامان و بابا گفتم تا شما آماده می شید من بپرم یه دوش بگیرم بیام... بعدش آماده شدیم و رفتیم نمایشگاه. درسته که کلی چیزای قشنگ و روشن آورده بودن ولی تو ماه که بودم و آسمونو نگاه میکردم چراغاش بیشتر و قشنگتر بودن، تازه برام چشمک هم میزدن... از نمایشگاه که برگشتیم حسابی خسته شده بودم. اصلا نفهمیدم کی و چه جوری خوابم برد... ...
31 شهريور 1391

290 امین روز تولد-کتابهای کودکی مامانی

1391/06/31 چند روز پیش که رفته بودیم مسافرت، مامانی رفت سراغ وسایل دوران طفولیت و کودکیش. چند جعبه از وسایلشو آوردیم خونه و با کمک من ازشون رونمایی کردیم. اینهم بخشی از اون وسایل و مراحل رونمایی از اونها: **بقیه در ادامه مطلب** ...
31 شهريور 1391

289 امین روز تولد-فرمانروای دمپایی به پا

1391/06/30 امروز مامانی یه چیزایی پام کرد که بهش میگن دمپایی. اونارو که پوشیدم احساس کردم کلی بزرگ شدم و قد کشیدم. این بود که اول رفتم سراغ اسباب بازیهای تو کمد. هاپو رو میبینین با چه تعجبی داره منو نیگا میکنه؟ پیشی زرده هم رفته پایین از نزدیک دمپاییهامو ببینه!!! از اونجایی که قدم به اندازه کافی دراز شده و دستم به تاب میرسه، جیسون خرس مهربون و دوستاشو گذاشتم توی تاب و هلشون دادم تا اونا هم خوشحال بشن. تازه گیا علاقه زیادی به آزادی پیدا کردم. همین که مامانی پوشکمو باز می کنه که عوضش کنه، از دستش در می رم و آزادانه گشتی در قلمرو فرمانروایی می زنم. عکس پایین لحظه ایه که بلند شدم و می خوام در برم. عکسهای در رفتن و گشت زد...
30 شهريور 1391

289 امین روز تولد- رنگ آمیزی فرمانروا

1391/06/30 دوستای خوبم خاطرتون هست که چند روز پیش که بابا و مامانو برده بودم پارک الغدیر از طرف شهرداری بهشون کتاب نقاشی و مداد رنگی دادن. قراره به اونایی که نقاشیهارو قشنگ رنگ کنن به قید قرعه جوایزی بدن. منم بابا و مامانو تشویق کردم که مداد رنگی بگیرن دستشون و نقاشی کنن. خدا رو چی دیدی، ما که تو همایش پیاده روی برنده نشدیم شاید تو این یکی برنده بشیم... اینم نتیجه زحمات شبانه روزی بابا و مامان: ...
30 شهريور 1391

257 امین روز تولد- شهربازی باراجین

1391/05/29 امروز عصر به مناسبت عید سعید فطر، بابا و مامانو بردم شهربازی فدک (بوستان باراجین) که تازه افتتاح شده... یه عالمه وسیله خوشگل واسه ما کوچولوها داشت... این فواره ها هم با پخش موسیقی شروع می کردن به رقصیدن و بالا پائین شدن و چرخیدن... **بقیه عکسها در ادامه مطلب**   ------------------------------------------------ بعد از شهربازی خواستیم یه سر هم بریم امامزاده اسمعیل بن علی (ع) باراجین، ولی تو خیلی خسته بودی عسلم و تا رسیدیم جلوی امامزاده،  زدی زیر گریه و گفتی " گدخ گدخ" (بریم بریم). ما هم بی اینکه بریم داخل امامزاده از همونجا دور زدیم و برگشتیم خو...
29 شهريور 1391

288 امین روز تولد-فرمانروا گرفتار می شود

1391/06/29 امروز از مسافرت برگشتیم. از اونجاییکه من علاقه وافری به تلفن نشون میدم، مامانی برده اونو پشت میز کامپیوتر قایم کرده که مثلا دستم بهش نرسه. ولی من از هر سوراخ سنبه ای که شده خودمو بهش میرسونم و ... امروز یک مسیر جدید برای اکتشافاتم پیدا کردم. بین میز کامپیوتر و دیوار یه فاصله ای هست که تا حالا بهش سر نزدم. برم ببینم چه خبره؟! اینجا که بجز چندتا سیم خبری نیست. دیگه برگردم... ای داد و بیداد، نمی تونم برگردم. من اینجا گیر کردم. آی مامان، آی بابا، به دادم برسین، منو نجات بدین... ...
29 شهريور 1391