****جشن روز پدر و ششمین ماهگرد تولد فرمانروا
1391/03/15
خوب گفتم که امروز یه روز خیلی خیلی مهمه و من حسابی مصمم بودم که بابایی رو تو این روز مهم سورپرایز کنم...
مامانی کلی باهام کلمه "بابا" رو تمرین کرده و بهم سپرده بود که امروز بابایی رو بغل کنم و بهش بگم "بابا". آخه بابایی از وقتی من 2-3 روز بیشتر نداشتم همه ش با من کلمه بابارو تمرین میکرد که این اولین کلمه ای باشه که میگم ولی منم نامردی نکردم و از موقعی که 2ماه و 26 روز بیشتر نداشتم کلمه "ماما" رو خیلی واضح و معنادار گفتم و از اون موقع هر روز چندبار "ماما" میگم و مامانی رو بغل و بوس میکنم، ولی... القصه...
شب با خودم کلی سعی کردم ولی نشد که نشد. این بود که به فکر بقیه استعدادهام افتادم. طبق معمول، صبح خروس خون نشده درست رأس ساعت 6 بیدار شدم از مامانی خواستم منو بالای سر بابایی که هنوز خواب بود ببره. بعد با احساس تمام شروع به خوندن ترانه های عاشقانه در وصف خوبی های باباجونی کردم، انقد خوندم و خوندم تا بابایی بیدار شد و من بغل و بوس کرد، و من باز خوندم و خوندم، آخه هرچی از خوبی های بابایی بگم بازم کمه. مامانی ترجمه بعضی هاشو تو پست قبلی آورده.
عصر هم سه تایی رفتیم کیک خریدیم، آقای فروشنده هم از من حسابی خوشش اومد و بهم شکلات داد ببینم مزه ش خوبه...
چون قراره فردا تو ششمین ماهگرد تولدم بازم بهم واکسن بزنن، جشن اونم همین امروز با جشن روز مرد گرفتیم...
کادوهامو باز کنم ببینم...
مامانی چرا واسه من گل نخریدیییییییی؟!!!!
از اونجایی که امروز، روز مرده و منم یه بزرگ مرد کوچک، جایزه بهم از همه خوراکی ها دادن...
تازه انقد آقا هستم که خودم تنهایی بخورم...
و اما مهمترین سورپرایز من برای پادشاه اعظم، بهترین بابای دنیا، در ادامه مطلب...
بوسه بر دستان زحمتکش بابایی:
عصر یهویی دستای بابایی رو گرفتم، کشیدم به طرف خودم و بوسشون کردم...
چون عکس بالا شکار لحظه ها بود و بد کیفیت، دوباره دستای بابایی رو بوس کردم که مامان عکاس باشی عکسای بهتری رو ضمیمه تاریخ فرمانروائیم کنه...
اینم کادوهای من: