42 امین روز تولد
امروز یه روز زیبای بهاری تو دل زمستون بود، از اون روزایی که لبخندو به آدم هدیه میکنه
هوا جون میداد برای پیاده روی، این بود که رفتیم بیرون و ماشینو کنار خیابون پارک کردیم و یه چند قدمی توی پیاده رو قدم زدیم، منم که تا حالا شهرو اینجوری ندیده بودم حسابی ذوق کرده بودم و همه جارو دید می زدم. تا اینکه داخل فروشگاه شدیم و مامان یه چندتا بالش گرفت تو دستش که یکیش شبیه خرچنگ بود.
من که هم بو برده بودم قضیه چیه و هم کلی به فکر جیب بابایی خوبم بودم، زدم زیر گریه. بابا مجبور شد منو زودی برگردونه تو ماشین، ولی مامان دست بردار نبود و خرچنگ زشته رو خرید آورد. اولش گفتن هدیه 40 امین روز تولدمه، ولی من که می دونستم می خوان سرمو توی بالش حبس کنن. آخه من هیچوقت موقع خواب سرمو صاف نمیذارم و همه ش به راست یا چپ می چرخونمش. منم در اعتراض به سلب آزادی شخصیم، کلی جیغ و داد و غرولند کردم...
که البته نتیجه بخش بود...
و من تونستم ابهت مردونه م رو اثبات کنم...
* بقیه در ادامه مطلب *
اما خوب هیچ آزادیی همیشگی نیست و من در اثر یک غفلت کوچیک گرفتار شدم...
وقتی به خودم اومدم دیدم ای دل غافل، کار از کار گذشته و هرچی غرولند کردم به جایی نرسید...
اولش تن به حرف زور ندادم و باز سرمو اینور و اونور کردم...
اما اوضاع بدتر شد و زندانبان منو به انفرادی اونم در حالت نشسته محکوم کرد...
منم که دیدم تو این مملکت، برای احقاق حقت هرچقدر بیشتر دست و پا بزنی، بدتر گرفتار میشی، ناچار تا اوضاع بدتر نشده شرایط جدید رو پذیرفتم و مثل بقیه خودمو به خواب بی خیالی زدم...
حالا الحمدلله در سایه تبعیت از فرمایشات مقام عظمی پادشاهی، فرمانروای سرافراز و سربه بالایی شدم...
----------------------------------------------
- آفرین پسر خوبم که به بالش جدیدت عادت کردی.
- امروز برای اولین بار انگشت شستت رو مکیدی، نکن مامان جونی، خدای نکرده مریض میشیا.
- امروز توی وانت کلی آب بازی کردی.