43 امین روز تولد
درسته که عزیزدردونه مامان و بابا هستم، اما امروز یه کم احساس تنهایی می کردم، آخه نه فامیلی، نه دوستی، نه داداشی، ...، مثل حسنی توی ده شلمرود تک و تنها بودم (اما من نه تنبلم و نه کثیف)...
غربت توی چشمامو نگاه:
تا اینکه یهویی یه موجود عجیب غریب اومد پیشم و گفت:
آقای اسب آبیم همه ش به فکر بازیم
گنده و آبی هستم عاشق دریا هستم
میشی رفیق و یارم؟ میگی قصه برایم؟
منم که تا حالا همچین موجودی ندیده بودم، یه کم با تعجب نگاش کردم...
بعد براش شاخ و شونه کشیدم و گفتم:
آیهان زیبا هستم قوی و باهوش هستم
فرمانروای ماهم همه ش به فکر کارم
* بقیه در ادامه مطلب *
اما اون دست بردار نبود و خودشو انداخت تو بغلم و گفت:
آیهان که ناز و زیباست همه ش کنار ماماست
یه کم میاد به بازی برام میشه همبازی
چرا می کنی عشوه؟ یه کم بکن تو خنده
منم که دیگه از شعرخوندنای آقای اسب آبی و تنهایی خودم خسته شده بودم یه خمیازه کشیدم و گفتم:
باشه گنده آبی که همیشه تو آبی
میشم رفیق راهت میام شبا به خوابت
میگم قصه فراوون بشی خوشحال و خندون
اینجوری بود که دوست شدیم و هردو خندیدیم:
و باز هم خندیدم...
حالا همه ش دارم به ماجرای دوستیم فکر میکنم...