آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

283 امین روز تولد-داستانهای آیهان و پسر عمه رضا

1391/6/24 23:48
1,491 بازدید
اشتراک گذاری

1391/06/24

آیهان: پسر عمه جون، ببین مامان جون بزرگ این دور و براست؟

رضا: آره پسر دایی جون، سرتو بنداز پایین بو نبره!!

رضا: پسر دایی جون، مامان جون بزرگ رفت، بدو تا برنگشته به کارمون برسیم.

آیهان: آره، عجله کن. الانه که برگرده.

آیهان: من در بوفه را باز می کنم.

رضا: باشه، فقط زود باش. همین که باز کردی تمام وسایلو میریزم بیرون.

آیهان: آخ جون، دسته گلا و شارژر را برداشتم.

رضا: من هم قندون را برداشتم. درش هم افتاده پیشت. بی زحمت اونو هم بیار.

آیهان: پسر عمه جون، کجا داری در میری؟ بیا این یکی گل و گلدون را هم تو ببر.

رضا: پسر دایی جون، بدو بیا. مامان جون داره میاد. کنارم دراز بکش. وسایلو هم زیر بالشا قایم کن نبینه.

آیهان: اومدم، اصلا نگاش نکن. مثلا داریم تلویزیون میبینیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)