آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

*****212 امین روز تولد

1391/5/31 9:43
1,486 بازدید
اشتراک گذاری

چند روز پیش که داشتیم از عوارضی رد می شدیم، یه آگهی بزرگ دیدیم. قرار بود 15 تیر همزمان با نیمه شعبان جشنواره گیلاس در الموت برگزار بشه.

قرار گذاشتیم ما هم بساط ناهارو فراهم کنیم و ظهر راه بیفتیم تا بتونیم ناهارو تو الموت بخوریم. هم فاله هم تماشا. اما من که میدونستم جشن دیرتر برگزار میشه، خودمو به خواب زدم. مامانی ناهارو درست کرد و هی منتظر شدن تا من بیدار شم و راه بیفتیم، اما بیدار نشدم که نشدم. این بود که سفره انداختن و ناهارو تو خونه خوردن. خیالم که از این بابت راحت شد، به خودم کش و قوسی دادم و بیدار شدم. تا ناهار بخورم و لباس بپوشم شد 15 و راه افتادیم.

تو ماشین کلی خوش به حالم شده بود، هم از مناظر زیبای اطراف لذت می بردم و هم از جاده پر پیچ و خمش که برام حکم یه ننوی باحال رو داشت.

رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به روستای هریف که قرار بود جشن برگزار بشه.

اما هنوز 3-4 ساعتی تا شروع جشن مونده بود. تازه برای جشن ورودیه هم میخواستن. نشستیم دور هم و فکرامونو رو هم ریختیم تا اینکه تصمیم گرفتیم تو جشن شرکت کنیم. بابایی دو تا بلیت خرید و گذاشت تو جیبش. من هم دور و اطراف چرخی زدم ببینم چه خبره؟ پشت ساختمان کلی گیلاس گذاشته بودن که به مهمونا بدن. تستشون کردم که حتما خوشمزه باشن.

داخل ساختمون مدیریت هم داشتن برای جشن دسته گل آماده میکردن که منم خودمو قاطیشون کردم. مثل خودم، دسته گلای خوشگلی بودن. به افتخارمون دست دست...

بعد از رسیدگی به امور و ارضای حس کنجکاوی، دیدیم باز هم کلی وقت داریم. این بود که سوار ماشین شدیم و رفتیم رجایی دشت که 2-3 کیلومتری روستای هریف قرار داره و یه رودخونه بزرگ از بغلش رد میشه. ملت ریخته بودن تو رودخونه شنا میکردن. ما هم رفتیم اطراف رودخونه گشتی بزنیم. اگه تونستین منو تو تصویر پیدا کنین؟

خیلی دوست داشتم منم بپرم تو رودخونه شنا کنم. آخه داره یواش یواش شنا کردن یادم میره. اما بابایی اجازه نداد.

من هم به تلافیش، دور از چشم بابایی دست کردم تو جیبش یکی از بلیتهارو برداشتم انداختم تو آب. بعد از چند دقیقه که دیدم بابایی متوجه نشده، اون یکی بلیت رو هم داشتم بر می داشتم که بابایی مچمو گرفت. حواسم نبود که مامانی هم داره ازمون عکس میگیره و به بابایی خبر میده. طفلیا هر چی گشتن و مسیر اومدنمون رو کنترل کردن، بلیت اولی پیدا نشد که نشد. آخیش...

بعد از کلی گشت و گذار و چیدن گلهای تزئینی توسط مامانی، به محل جشن برگشتیم. بابایی نتونست به جای بلیت مفقود شده بلیت جدید بگیره ولی با چشم بندی من تونستیم با یک بلیت، سه نفری وارد محل جشن بشیم و تو ردیف اول بشینیم. 4-5هزار نفری اومده بودن جشن. 10-15 گروه هنری هم از سراسر کشور اومدن و برنامه اجرا کردن.

سید مرتضی حسینی با اجرای خوبش، نشاط خاصی به مراسم داده بود.

جان نثار و غول برره هم اومدن خندیدن و خندوندند.

خدیور، استاد نوجوان ویولون هم خیلی قشنگ ساز زد.

استاد کارگشا هم با گروه ارکستر ملی، تصانیف سنتی و حماسی خوند و منو سر شوق آورد.

ظاهرا خیلی های دیگه هم اومدن و برنامه اجرا کردن. مثل سامان گوران، گروه شعبده بازی، یغمایی و... ولی من که خواب بودم و نمی تونم گزارش بدم.

آخر برنامه هم فرزاد فرزین، خواننده پاپ اومد و برنامه اجرا کرد. شبیه پارتیهای شبانه شده بود. خوب شد یاران سردار رادان نیومدن دستگیرم کنن.

ساعت 1-1:30 نصف شب بود که برنامه تموم شد. مامانی گفت: جاده خطرناکه شب را همینجا بمونیم. بابایی گفت: تو ماشین نمیشه خوابید، بهتره بریم خونه. من گفتم: بابایی، بریم به شرطی که آروم و آهسته برونی. و بعد از یک روز و شب پرماجرا عازم خونه شدیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سمیرا
25 مرداد 91 1:26
آخی عزیزم چه پسمل خوبی مامان ویهان ویهان اذیت نشد این همه مدت تو بیرون آنیسا بود منو میکشت