آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

قصه فرود فرمانروا کوچولو از ماه به روی زمین

1390/10/13 14:36
562 بازدید
اشتراک گذاری

فرمانروا کوچولوی من، ماجرای پاگذاشتنت به این کره خاکی برای خودش قصه ای داشت نازنینم...


قصر جدید

 پادشاه اعظم، باباجون بزرگوارت با کوشش فراوان آخرین سکه های خزانه رو جمع کرد و از دول دوست کمک گرفت و به هرحال تونست قصر جدیدمون رو به مناسبت ورود فرمانروا کوچولو تحویل بگیره، بابایی این همه سختی کشید فقط و فقط به خاطر راحتی شازده کوچولوش (عاشقتیم بابای ناز و مهربون، یه عالمه بوس و ستاره مال شما). حالا نوبت تمیز کردن قصر جدید و چیدن اثاثیه بود. پادشاه سرش خیلی شلوغ بود، امور مملکت داری حسابی وقتشو گرفته بود و ملکه (مامانی) دست تنها بود و جون و زوری هم نداشت که از عهده کارها بربیاد، کارهای سبک رو انجام میداد و شب ها هم که پادشاه خسته به خونه برمی گشت کمی از وسایل رو با کالسکه خودشون به قصر جدید می بردن. ملکه غصه ش بود، هم دلش به حال پادشاه عزیزش می سوخت و هم خودش سختش بود و برای اولین بار بود که غم غربت رو با اون شدت حس می کرد، تا اینکه پدر و مادر ملکه به خاطر کمک به اونا راه دوری رو طی کردن و از مملکت همسایه پیش اونا اومدن تا کمک کنن قصر جدید آماده ورود فرمانروا بشه. پدر ملکه دیسک کمر داشت و کمرش حسابی درد بود و مادر ملکه هم دو هفته قبل از اومدنشون عمل جراحی شده بود، اونم تو غربت و تنهایی (بمیرم واسه هردوشون که غم غربت انقدر رو دلشون سنگینی کرد). ولی اومده بودن که دختر و دامادشون غم غربت رو حس نکنن. با کمک این دو تا فرشته قصر درست دو روز قبل از ورود فرمانروا آماده شد، درست قبل از تاسوعای حسینی.


طبیب دربار

طبیب از اون طبیب هایی بود که همه ش می خواست ملکه رو ببره زیر تیغ جراحی و پول بیشتری به جیب بزنه، ولی ملکه دلش می خواست وقتی فرمانروا کوچولوش پا به زمین گذاشت، خودش به استقبال فرشته کوچولوش بره و نذاره فرشته ش تو اولین روز ورودش احساس غریبی و تنهایی کنه. این بود که طبیب نقشه ای کشید. به ملکه گفت که دیگه دیر شده و اگه فرمانروا زودتر نیاد ممکنه اتفاقی براش بیفته. قبلا هم یه بار این حرفو زده بود و ملکه گفته بود که کسی نباید فرمانروا رو مجبور به اومدن کنه و خودش باید بیاد. خلاصه طبیب چند تا نامه نوشت و به دست ملکه داد که الا و بلا فرمانروا چه بخواهد چه نخواد باید 15م یا 16م آذر ماه بلند شه و بیاد وگرنه هزار و یه جور اتفاق ممکنه بیفته و خدای نکرده ممکنه دیگه فرمانروا نتونه بیاد. ملکه دل مشغول شد، با حساب کتاب خودش و قرار مدارهایی که با فرمانروا کوچولو داشتن، شازده کوچولو قرار بود 25م تشریف فرما بشن و از اون طرف هم خوب نمیشد ریسک کرد. 15م عاشورای حسینی بود و ملکه نمی خواست روزی که غمگین ترین روز بانوی بانوان عالمه، شادترین روز زندگی اون باشه. این بود که روز عاشورا، پادشاه و ملکه و پدر و مادر ملکه چهارتایی رفتن امامزاده حسین، قصر شازده کوچولوی امام رضا (ع). حسابی شلوغ بود، جوری که مردم برای داخل شدن تو صف وایستاده بودن و به نوبت و با فاصله زمانی می رفتن داخل. ملکه به هر زحمتی داخل شد، دست های فرمانروا کوچولوشو چسبوند به ضریح و دعا کرد، کیک هایی که نذری فرمانروا کوچولو خریده بودن بین فرشته کوچولوهای داخل حرم پخش کرد و کلی نماز خوند و دعا کرد.

روز موعود

بالاخره روز موعود رسید، صبح همه یکی یکی صدقه دادن و ساعت 8 همراه ملکه راهی ساختمانی شدن که فرشته کوچولوها تو اونجا بالهاشون جا میذاشتن و روی زمین می نشستن [بیمارستان پاستور]. به ملکه گفته بودن از شب قبل نباید چیزی بخوره. ولی ملکه صبح قایمکی آب زمزمی که عمه بزرگ (عمه پری ملکه) براش از خونه خدا آورده بود و خود ملکه توش دعای معراج و نادعلی خونده بود خورد.. [بعدا طبیب گفت که ملکه اجازه داشته چایی شیرین و آب بخوره]

 خدای مهربون، فرمانروای همه عالم مقرر کرده بود که فرشته کوچولوها باید از یه دریچه 10 سانتی راه آسمون تا زمین رو طی کنن. وکرایه طی این مسیر رو باید مامان هاشون پرداخت کنن، کرایه دردی بود که یه مادر باید می کشید... اولش باید یه چیزایی چک میشد، ملکه رو بستنش به یه تخت و ارتباط با فرمانروا کوچولو برقرار شد، قلب فرمانروا خیلی خوب و منظم میزد و حرکاتش خوب خوب بود ولی دریچه کاملا بسته بود و ملکه هم هیچ دردی نداشت. ملکه خواست برگرده به قصر خودشون و تا 25م صبر کنه. اما تو اون ساختمون زندانی شد و بهش اجازه خروج ندادن. و چون می خواست موقع ورود شازده کوچولو بیدار بشه، بهش یه سرم وصل کردن که از همون اول، هر 2 دقیقه یک بار یه درد شدید یک دقیقه ای بهش میداد. اون روز 12-13 ملکه دیگه هم تو اون ساختمون بودن که خودشون خواسته بودن موقع ورود فرشته هاشون خواب باشن، همه شون یکی یکی رفتن به باند فرود و فرشته هاشون فرود اومدن. اما از فرمانروا کوچولو خبری نبود، ملکه هر لحظه درد بیشتر و بیشتری میکشید تا شاید دریچه باز بشه، فرمانروا کوچولو داخل بالنش منتظر بود و نهایت سعیشو برای یه فرود خوب میکرد. 4 ساعت گذشت و دریچه فقط یک سانت باز شد، یه نفر اومد و بالن فرمانروا رو سوراخ کرد تا شاید زودتر فرود بیاد، دردها بیشتر و بیشتر شد، اما دریچه فقط 2 سانت باز شد. فرمانروا و ملکه هردو از درد به خودشون می پیچیدن، ملکه به تخت بسته بود و اجازه نداشت تکون بخوره، ملکه از صبح کلی آیت الکرسی و زیارت عاشورا خونده بود. گریه میکرد، خدا رو صدا میکرد، دیگه نمی تونست تحمل کنه، بهش گفتن شاید 20 ساعت دیگه هم باید بها پرداخت کنه، دیگه نمی تونست، نمی تونست، خیلی سخت بود، بدنش یخ کرده بود و دیگه توانی نداشت، پادشاه و پدر و مادر ملکه هم کلی گریه کرده بودن. بالاخره اومدن و ملکه رو بردن به باند فرود و خوابش کردن و دیگه چیزی نفهمید...

 فرمانروا کوچولو

فرمانروا کوچولو از اون همه دردی که به ملکه داده بودن و از سوراخ شدن بالنش، تو اوضاع بدی گیر کرده بود، طناب بالن [بند ناف] دورش پیچیده بود و داشت با صورت فرود میومد، تازه وزنش هم زیاد بود. ولی خدای بزرگ، فرمانروا کوچولو رو خیلی دوست داشت و کمکش کرد تا یه فرود موفق داشته باشه. فرمانروا رو بردن به یه اتاق دیگه و سر و بدنش رو تمیز کردن، ولی اون گریه میکرد، احساس غربت میکرد و مادرشون رو می خواست.

ملکه خواب بود. فرمانروا رو تحویل مادر ملکه و پادشاه دادن. همه نگران ملکه بودن که ملکه رو سوار بر یه تخت آوردن. حالا همه با ملکه ترکی صحبت میکردن و ملکه انگار که زبان مادری فراموشش شده باشه فارسی صحبت میکرد [ملکه خودش چیزی از این ماجرا یادش نیست، حتی متوجه نشده که تو راهرو، جلوی اونهمه آدم، با پادشاه کلی بوسه رد و بدل کردن. فقط یادشه که گفته :"آیهانم حالش خوبه؟ آیهان چیکار میکنه؟]

...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

هدیه ای بی نظیر برای فرزند دلبند شما
13 دی 90 19:00
هدیه ای بی نظیر برای فرزند دلبند شما
مامان اسراواسما
13 دی 90 20:08
شاد وسلامت باشین
مامان امیرناز
14 دی 90 8:35
سلام عزیزم ببخشیذ یه خورده دیر شد اما به این دنیا خوش اومدی ایشالا شاد و سلامت باشید اگه با تبادل لینک م.وافق بودید در نظرات وبلاگم خبر بدید مرسی بازم تبریک
مامان سپنتا
14 دی 90 9:03
سلام فرمانروا ماشاالله چقدر زیبا شدین دست همگی درد نکنه که قصر رو برای ورود آماده کردن.یه عکس بذارین ما هم قصرتونو از دور ببینیم
مامان مریم
14 دی 90 11:34
سلام فرمانروای عزیز و خوشتیپ، به دنیای آدم بزرگا خوش اومدی دست مامان جونی هم درد نکنه با قصه قشنگش. شاد و سلامت باشین.
آرشیدا خورشید آریایی
14 دی 90 14:26
سلام فرمانروای ماه منم خورشید خانم آفرین چه باشکوه فرود اومدی منم ترقیبا خمین جوری فرود اومدم
مامان آرشیدا کوچولو
14 دی 90 14:28
راستی تولد یک ماهگی ات مبارک
مامان وروجک
14 دی 90 17:19
سلام به فرمانروا وملکه خسته نباشی ملکه جون پسر من هم تقریبا همین جوری فرود اومد
نگین مامان رادین
14 دی 90 21:02
افرین بر این ملکه مقاوم،ایشاالله که خودتون و فرمانروا صدها سال سالم و سلامت باشید و مطمعنا فرمانروا بزرگ شدنی به داشتن مادری چون شما افتخار خواهد کرد. رادین خان ما هم تو شرایط خیلی سختی فرود اومد ولی حالا شیرینی بودنش سختی همه ی لحظه های فرود و انتظار رو محو کرده
مامان ترنم کوچولو
15 دی 90 11:39
مامان چه زیبا ماجرا رو تعریف کردی.