آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

ناگفته ها

1390/8/10 15:41
364 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرمانروا کوچولوی من، کم کم باید فرمانرواییت توی آسمون ها رو از ماه به زمین گسترش بدی و وقتی این اتفاق بیفته من باید کتابت رو کنار بذارم و بشم دستیار و وزیر اعظم شما توی زمین و سرم حسابی شلوغ میشه. پس می نویسم آنچه را که گذشت و از قلم میرزابنویس بیفتاد:

اول اندر گوشه ای از دنیا دنیا خوبی های پادشاه اعظم، پدر بزرگوارتان:

- مامانی احساس میکنم یه رابطه عاطفی خیلی عمیق و یا حتی به نوعی تله پاتی بین شما و بابائی برقراره. هر وقت بابائی میرسه خونه، تو هم زود از خواب بیدار میشی و از خوشحالی بپر بپر میکنی.هر وقت بابائی دستشو میذاره رو شکم مامانی، تو همون فوری دستتو درست تو همون نقطه میذاری (یه ضربه ازون نقطه میزنی). وقتی بابائی مهربون بوست میکنه، تو هم لباتو میچسبونی به لبای بابائی و بوسش میکنی (نوع ضربه ت درست حالت بوسه رو تداعی میکنه)، خوش به حال بابائی، آخه من فقط میتونم با دستم برات بوسه بفرستم. وقتی بابائی باهات حرف میزنه خیلی خوب جواب میدی، اگه ازت بخواد شیطونی کنی شیطونی میکنی و اگه شبا بهت بگه که دیگه وقت لالاست، آروم سرتو میذاری و می خوابی. آخر نماز که من و بابایی تسبیحات حضرت فاطمه (س) رو میگیم، تو هم جوری تکون می خوری که انگار تند و تند داری تسبیح میگی مبادا از ما عقب بمونی.

- بابائی وقتی داره نگات میکنه یا باهات حرف میزنه، یک عالمه عشق و محبت نسبت به تو از چشماش میباره، آنچنان شعفی تو چشماش هست که نمیشه توصیفش کرد. میدونم که بی قراره اومدنته.

- باباجون خیلی قبل از اینکه تصمیم بگیریم فرمانروا کوچولو تو دل مامان جلوس کنه، همه ش به خانم همسر که بیقراره فرمانروا بود، میگفت اول باید کلی مطالعه کنی بعد فرمانروا تشریف فرما بشن، مبادا که از بی اطلاعی ما اندکی آزردگی بر فرمانروا عارض بشه. واسه همین خودش رفت و برای مامانی کتاب خرید تا آداب معاشرت با پادشاه کوچولو رو بهتر یادبگیره. مامانی هم ، هم کتاب خوند و هم کلی از اینترنت مطلب یاد گرفت. بعد هم که شما اومدی تو دل مامانی، بابائی مهربون برات یه وبلاگ تو بلاگفا و یه وبلاگ هم تو نینی وبلاگ ایجاد کرد تا دفتر خاطراتی بشه برای فرمانروا کوچولو. و ازون زمان هم هر روز صبح زود قبل رفتن به سر کار و شب موقع بعد از برگشتن به خونه باکلی اشتیاق به وبلاگت سر میزنه.

 

- باباجون، تقریبا یک ماه پیش یه یخچال فریز بزرگتر خرید و توشو پر از گوشت گوسفند و بوقلمون و ماهی و انواع و اقسام میوه و آبمیوه و شیر کرد، تا هم کم خونی من خوب بشه و هم پسر گلش خوب رشد کنه.

- باباجون برای اینکه بتونه آذرماه رو پیش ما بمونه و مواظبمون باشه، از چند هفته پیش برای جوجوها کلاس جبرانی گذاشته و هر هفت روز هفته رو میره سرکار. وقتی برمی گرده خونه میشه فهمید چقدر خسته ست، ولی مثل همیشه مهربون و باحوصله و بانشاطه و کلی برای ما دوتا وقت میذاره. شبا هم که من از بس تکون می خورم و مرتب بیدار میشم نمیذارم درست بخوابه ولی اصلا به روی خودش نمیاره.

- باباجون تا الان برات دوتا شعر سروده، یکی دیگه هم گفته که هنوز کامل نشده. تازه برات کاردستی هم درست کرده که میخواد کامل تر و خوشگلترش کنه، ولی وقتش واقعا کمه و نمیرسه.

 

- مامانی مطمئنم تو بهترین بابای دنیا رو خواهی داشت، همونطور که من بهترین همسر دنیا رو دارم. امیدوارم منم بتونم برای بابائی یه همسر خوب و برای پسر نازنینم یه مادر خوب باشم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان آرینا
10 آبان 90 20:29
بازم سلام .ممنون به ما سرزدید.اگه اجازه بدین لینکتون کنم.
مامان اسراواسما
11 آبان 90 8:56
سلام مامانی آیهان جون!خوبییییییییی؟
مریم
11 آبان 90 9:12
سلام.چه روزهای قشنگی رو دارین پشت سر می ذارین.وقتی نی نی به دنیا بیاد دلتون برای این روزها تنگ میشه. باز هم به ما سر بزنین.من لینکتون می کنم تا فرمانروا رو ببینم بعدا.
مامان پارسا جون
12 آبان 90 12:29
دست بابایی درد نکنه