آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

289 امین روز تولد- رنگ آمیزی فرمانروا

1391/06/30 دوستای خوبم خاطرتون هست که چند روز پیش که بابا و مامانو برده بودم پارک الغدیر از طرف شهرداری بهشون کتاب نقاشی و مداد رنگی دادن. قراره به اونایی که نقاشیهارو قشنگ رنگ کنن به قید قرعه جوایزی بدن. منم بابا و مامانو تشویق کردم که مداد رنگی بگیرن دستشون و نقاشی کنن. خدا رو چی دیدی، ما که تو همایش پیاده روی برنده نشدیم شاید تو این یکی برنده بشیم... اینم نتیجه زحمات شبانه روزی بابا و مامان: ...
30 شهريور 1391

257 امین روز تولد- شهربازی باراجین

1391/05/29 امروز عصر به مناسبت عید سعید فطر، بابا و مامانو بردم شهربازی فدک (بوستان باراجین) که تازه افتتاح شده... یه عالمه وسیله خوشگل واسه ما کوچولوها داشت... این فواره ها هم با پخش موسیقی شروع می کردن به رقصیدن و بالا پائین شدن و چرخیدن... **بقیه عکسها در ادامه مطلب**   ------------------------------------------------ بعد از شهربازی خواستیم یه سر هم بریم امامزاده اسمعیل بن علی (ع) باراجین، ولی تو خیلی خسته بودی عسلم و تا رسیدیم جلوی امامزاده،  زدی زیر گریه و گفتی " گدخ گدخ" (بریم بریم). ما هم بی اینکه بریم داخل امامزاده از همونجا دور زدیم و برگشتیم خو...
29 شهريور 1391

288 امین روز تولد-فرمانروا گرفتار می شود

1391/06/29 امروز از مسافرت برگشتیم. از اونجاییکه من علاقه وافری به تلفن نشون میدم، مامانی برده اونو پشت میز کامپیوتر قایم کرده که مثلا دستم بهش نرسه. ولی من از هر سوراخ سنبه ای که شده خودمو بهش میرسونم و ... امروز یک مسیر جدید برای اکتشافاتم پیدا کردم. بین میز کامپیوتر و دیوار یه فاصله ای هست که تا حالا بهش سر نزدم. برم ببینم چه خبره؟! اینجا که بجز چندتا سیم خبری نیست. دیگه برگردم... ای داد و بیداد، نمی تونم برگردم. من اینجا گیر کردم. آی مامان، آی بابا، به دادم برسین، منو نجات بدین... ...
29 شهريور 1391

285 امین روز تولد

1391/06/26 مامانی یه دفترچه کوچولو داره که خاطراتمو تو اون مینویسه. منم برای اینکه کسی از شاهکارهام خبردار نشه، این دفترچه را با دو تا گیره محکم قفل و بست میکنم. بعضی وقتا هم برای اینکه مطمئن بشم تاریخ تحریف نشده، اونو باز می کنم و می خونم... مامانی از دوران طفولیتش چندتا دیگ و قابلمه و ... داره که سعی می کنه منو با اونا مشغول کنه. اما من ماشااله واسه خودم مردی شدم. به جای بازی برم چندتا انار دونه دونه بخورم تا برای رسیدگی به امور مملکتی انرژی داشته باشم. شماهم بفرمایین، نمک نداره.... ...
26 شهريور 1391

284 امین روز تولد-فرمانروا چسبونک بازی می کند

1391/06/25 امروز طی کنکاشی که بین وسایل کودکی مامانی داشتم، به چیز عجیبی برخوردم. باید اونو شناسایی می کردم... بله، یافتم، این چسبونکه. حالا کی میتونه حریفم بشه؟ من آیهانم آیهانم    فرمانروای ماهم تو بازی چسبونک    یکه و بی مثالم برنده بازیم           چه بچه نازیم از بازی چسبونک     خوشحالم و راضیم جایزه امو وا می کنم       توشو نگا می کنم برای دیدن اون              نی نیو صدا می کنم نینی میاد با سرعت          بدون فوت فرصت ...
25 شهريور 1391

283 امین روز تولد-داستانهای آیهان و پسر عمه رضا

1391/06/24 آیهان: پسر عمه جون، ببین مامان جون بزرگ این دور و براست؟ رضا: آره پسر دایی جون، سرتو بنداز پایین بو نبره!! رضا: پسر دایی جون، مامان جون بزرگ رفت، بدو تا برنگشته به کارمون برسیم. آیهان: آره، عجله کن. الانه که برگرده. آیهان: من در بوفه را باز می کنم. رضا: باشه، فقط زود باش. همین که باز کردی تمام وسایلو میریزم بیرون. آیهان: آخ جون، دسته گلا و شارژر را برداشتم. رضا: من هم قندون را برداشتم. درش هم افتاده پیشت. بی زحمت اونو هم بیار. آیهان: پسر عمه جون، کجا داری در میری؟ بیا این یکی گل و گلدون را هم تو ببر. رضا: پسر دایی جون، بدو بیا. مامان جون داره میاد. کنارم درا...
24 شهريور 1391

282 امین روز تولد-فرمانروا در شهرستان

1391/06/23 همونطور که تو پستهای قبلی دیدین، کارای تعمیراتی خونه رو من باید انجام بدم. حالا هم که اومدیم شهرستان این وظایف خطیر به عهده من افتاده. اینجا دارم لوله کشی گاز خونه مامان جون بزرگ را کنترل می کنم... و اینجا هم دارم ایرادات لوله کشی گاز خونه مامان جون کوچیک را برطرف می کنم... به نظرم نباید دسته شیر گاز روی لوله باشه. آخه احتمال داره مامان باباها متوجه نشن موقع بازی برن یهو بازش کنن و بوووومب. بهتره بازش کنم یه جای امن بذارم... خب، امشب واسه عروسی دعوتم. برم خودمو آماده کنم که کلی کار دارم. یه خورده هم نرمش کنم، شاید تو عروسی لازم شد پاشم و گرمای خاصی به مجلس بدم... ...
23 شهريور 1391

280 امین روز تولد-مسوولیت پذیری یک فرمانروا

1391/06/21 امروز داشتم در ممالک محروسه قدم میزدم که چشمم به البسه شور افتاد. دریغ از حرکت و جنب و جوشی. به ذهن مبارکم رسید که شاید ملکه را فراموشی عارض شده و چنین سکونی بر البسه حاکم گشته. مسوولیت پذیریم حکم کرد که خود دست به کار شوم.. ساعتی دگر در بلندیهای قلمرو به صعود مشغول بودم که شی ای سفید بر جدار سرای یافتم. گویا پادشاه را کسالت عارض گشته  و فرصتی برای رفع این اشیای زاید از جدار نیافته بود. باز مسوولیت پذیریم حکم کرد که خود دست به کار شوم.. ساعتی چند بگذشت و باز در گوشه ای دیگر همیانی یافتم از آن ملکه مکرم. همی دانم که ملکه را فرصتی نیست تا زواید کیف را بیرون ریزد و آن را سبک ن...
21 شهريور 1391