آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

295 امین روز تولد-فرمانروا در نمایشگاه با نوای کاروان

1391/07/05 از قیلوله که بیدار می شم لباسامو می پوشم و یه کم آب می خورم که برای پیاده روی انرژی کافی داشته باشم. دست مامان و بابا رو میگیرم میبرمشون نمایشگاه "با نوای کاروان" (ویژه ایام دفاع مقدس) که در پارک ملت برگزار میشه. در ورودی نمایشگاه چادری مخصوص نی نیها برپا کردن. بازدیدی از اونجا می کنم. چند نفری هم دور یک میز نشستن و نقاشی می کنن. سری هم به اونا میزنم و راهنماییشون می کنم تا کارای بهتری ارائه بدن. بعد میرم کنار نیروی ویژه و دستی بر شونه اش میزارم و خدا قوت بهش میگم. به نیروی ضد شورش هم خسته نباشیدی میگم و جنس جلیقه ضد گلوله اش رو کنترل میکنم که چینی نباشه. **بقیه در ...
5 مهر 1391

295 امین روز تولد- فرمانروا در قصر

1391/07/05 صبحها که از خواب پا میشم، چون فرمانروای خوبیم، اول صبحانه می خورم. بعد سعی می کنم در تراس خونه را باز کنم، برم هوایی بخورم. اما حیف که باز نمیشه!! از باز کردن در که ناامید میشم، میرم سراغ چسبونکهای روی در یخچال و مدتی با اونها خودمو مشغول می کنم. اگه مامانی یادش رفته باشه چیزی جلوی در فریزر بذاره، اونو باز می کنم ببینم توش چه خبره؟ یه نسیم خنکی از فریزر میاد بیرون که کلی خوش به حالم میشه. فقط نمی دونم چرا قبض برق که میاد دود از کله بابایی بلند میشه!! میرم پیش بابایی میبینم باز نشسته پشت کامپیوتر داره واسه خودش خبر می خونه. با دست چندتا میزنم به کامپیوتر میگم بابایی از بس این بنده خدا را...
5 مهر 1391

294 امین روز تولد-فرمانروای شاکی از دست مامان و بابا

1391/07/04 مدتیه یاد گرفتم خودم کارامو انجام بدم و مزاحم بقیه نشم، حتی میوه ها رو هم خودم با چنگال میخورم... امروز هم نشسته بودم واسه خودم داشتم بازی می کردم... که مامان اومد سراغم و شونه اش رو زد به موهام!!! آخه مامانی خوشت میاد من هم برس خودمو بکنم لای موهات؟!!! تازه از دست مامانی خلاص شده بودم که بابایی اومد سراغم و جورابهاشو کرد تو دست و پام!!! آخه بابایی دوس داری منم جورابامو بکنم تو دست و پات و کفشامو از گوشات آویزوون کنم؟!!! حالا یه روز هم که من کاری به کارشون ندارم، اونا ولم نمی کنن. اصلا من میرم مسواک انگشتیمو بردارم و دندونامو تمیز کنم... بعدش هم می خوابم که دست از ...
4 مهر 1391

293 امین روز تولد-فرمانروا به مدرسه می رود

1391/07/03 فرمانروای ماهم           مدرسه رو دوس دارم با مامان و بابایی           رفتیم امروز یه جایی یه جای خوب و زیبا            میون دشت گلها رفتیم با روی خندون           دیدیم کوله فراوون خرید بابا یه دونه               واسه آیهان دردونه آیهان آورد تو خونه          نذاشت اونجا بمونه تا که رسید به خونه     ریخت همه چی تو کوله شیر و شکر با لیوون         قند و نبات با قندون ...
3 مهر 1391

291 امین روز تولد-یک روز خاص

1391/07/01 گویند در ازمنه قدیم حاکمی می زیست آیهان نام. حاکمی پرتلاش و مهربان. چون سپیده می زد از جای برمی جست و به کار و تلاش اهتمام می ورزید. و چون کار بی قوت ممکن نباشد، بر وسط سفره نزول اجلال می نمود و خوشه های انگور یکی پس از دگر تناول می فرمود... باری، پس از تناول طعام، حاکم قصه به عینه مشاهده بنمود که پادشاه اعظم بر خلاف ایام ماضی، ردای خویش بر تن کرد و عزم رفتن دارد. حاکم چون همیشه به سلولهای خاکستری فرمان داد تا پردازش آغازیدن کنند که از چه رو پادشاه را عزم رفتن به سر اوفتاده. سلولها بسی قیژ و ویژ و تلق و تلوق نمودندی و گفتندی که ای حاکم چه نشستی که امروز آغازین روز مهر است و پادشاه عازم مکتب. به ناگاه حاکم جهیدن نمود...
1 مهر 1391

290 امین روز تولد-فرمانروا در نمایشگاه لوستر

1391/06/31 امروز گفتیم کجا بریم کجا نریم، بالاخره تصمیم بر این شد که پاشیم بریم نمایشگاه لوستر و تجهیزات روشنایی!!! به مامان و بابا گفتم تا شما آماده می شید من بپرم یه دوش بگیرم بیام... بعدش آماده شدیم و رفتیم نمایشگاه. درسته که کلی چیزای قشنگ و روشن آورده بودن ولی تو ماه که بودم و آسمونو نگاه میکردم چراغاش بیشتر و قشنگتر بودن، تازه برام چشمک هم میزدن... از نمایشگاه که برگشتیم حسابی خسته شده بودم. اصلا نفهمیدم کی و چه جوری خوابم برد... ...
31 شهريور 1391

290 امین روز تولد-کتابهای کودکی مامانی

1391/06/31 چند روز پیش که رفته بودیم مسافرت، مامانی رفت سراغ وسایل دوران طفولیت و کودکیش. چند جعبه از وسایلشو آوردیم خونه و با کمک من ازشون رونمایی کردیم. اینهم بخشی از اون وسایل و مراحل رونمایی از اونها: **بقیه در ادامه مطلب** ...
31 شهريور 1391

289 امین روز تولد-فرمانروای دمپایی به پا

1391/06/30 امروز مامانی یه چیزایی پام کرد که بهش میگن دمپایی. اونارو که پوشیدم احساس کردم کلی بزرگ شدم و قد کشیدم. این بود که اول رفتم سراغ اسباب بازیهای تو کمد. هاپو رو میبینین با چه تعجبی داره منو نیگا میکنه؟ پیشی زرده هم رفته پایین از نزدیک دمپاییهامو ببینه!!! از اونجایی که قدم به اندازه کافی دراز شده و دستم به تاب میرسه، جیسون خرس مهربون و دوستاشو گذاشتم توی تاب و هلشون دادم تا اونا هم خوشحال بشن. تازه گیا علاقه زیادی به آزادی پیدا کردم. همین که مامانی پوشکمو باز می کنه که عوضش کنه، از دستش در می رم و آزادانه گشتی در قلمرو فرمانروایی می زنم. عکس پایین لحظه ایه که بلند شدم و می خوام در برم. عکسهای در رفتن و گشت زد...
30 شهريور 1391