داستان کشتی گرفتن آیهان و جیسون در روز بیست و چهارم تولد
من یه رفیق دارم، اسمش جیسونه.
بعضی وقتا پیش هم دراز می کشیم و صحبت می کنیم
بعضی وقتا هم مامان جون برامون قصه می گه. ما هم گوش می دیم و احساسات در می کنیم.
یه روز حس پهلوانی بهم دست داد، آخه ناسلامتی من فرمانروای ماه هستم. لباسم رو درآوردم و نفس کش خواستم. گفتم کی میتونه با من کشتی بگیره؟
باباجون گفت: جناب فرمانروا، شما یک وجب بیشتر قد نداری؟ میتونی کشتی بگیری؟
کلاه سرخپوستیمو سرم گذاشتم، بادی به غبغب انداختم و گفتم: آره باباجون، هیشکی نمیتونه حریفم بشه، حتی جیسون فرمانروای عروسکا!
قرار شد با جیسون کشتی بگیرم. من یه طرف، جیسون یه طرف. طفلک از ترس رنگش زرد و موهاش سیخ سیخی شده بود. بابا داور شد. مامانی و مامان بزرگ و بابابزرگ و بقیه عروسکا هم تماشاگر.
سوت زده شد. همون اول کار زیر یک خمش رو گرفتم و زدم زمین.
بعد فتیله پیچش کردم...
هی فن زدم و هی فن زدم، پشت سرهم. مامانی اینا کلی تشویقم میکردن. عروسکا هم که دیدن فرمانرواشون شکست خورده داشتن سالن رو ترک میکردن.
آخرش هم پشتشو زدم زمین و با ضربه فنی پیروز شدم. هورا به خودم. هورااااااا...