آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

حسابی مامانو ترسوندی فسقلی

1390/6/8 21:43
658 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزدل مامان، خوب و خوشی؟ جات گرم و راحته؟

دیروز آخرین روز کاری مامان بود، مامان دیگه به خاطر گنده شدن شکمش و مراقبت از کوچولوی نازش، فعلا تا دو ترم آینده نمی خواد بره سر کار. دیروز هم رفته بود دانشگاه تا از بچه ها امتحان پایان ترم بگیره که تو شیطون بلا حسابی ترسوندیش. خوب از اول ماجرا:

صبح بعد از نماز صبح یه 45 دقیقه ای خوابیدم و تو همون چند دقیقه خوابتو دیدم، خیلی وقت بود خوابتو ندیده بودم نازنینم. خواب دیدم خونه باباجون جعفر اینائیم و پشت خونه اونا یه باغچه ست که توش دو تا پسربچه دارن با هم بازی میکنن، اما یکی از اونا خودش رو حسابی گل و شلی و کثیف کرده. من رفتم پیشش و با اینکه نمی شناختمش، زیر شیر آب خودش و لباساشو تمیز کردم و بهش گفتم که باید سعی کنه بچه تمیزی باشه و بهش یه سجاده بزرگ خوشگل جایزه دادم. بعد اومدم خونه باباجون جعفراینا. دیدم تو روی تختخوابی، یه نینی کوچولوی 5-6 روزه بودی که هنوز بند نافش نیفتاده بود. تا من رسیدم بیدار شدی و نگام کردی. یه چادر سفید سرم بود. با همون چادر بردمت که جیش کنی، اما بلد نبودم و از بس کوچولو بودی نمیتونستم درست و حسابی نگهت دارم و وقتی خواستم پاهای کوچولوتو آب بگیرم، همه جای تو و خودمو خیس آب کردم. بعد آوردم توی اتاق که بهت شیر بدم که دیدم یه آقایی اومده خونه و داره با مامان جون صحبت میکنه و ازش تشکر میکنه و میگه که بابای اون پسربچه جانباز جنگیه و تقریبا با آدمای مرده تفاوتی نداره و اون آقا سرپرست پسر بچه ست..

صبح صدقه دادم و ساعت 7 سوار سرویس شدم و رفتم دانشگاه، دانشگاه تو یه شهر دیگه ست و از خونه تا اونجا 1 ساعتی راهه. امتحان ساعت 11 بود و من تا اون موقع برگه های میان ترم بچه ها رو تصحیح و نمرات کلاسیشون رو جمع کردم. هنوز یه نیم ساعتی به امتحان مونده بود که یهویی یه اتفاقی افتاد که ترسیدم نکنه میخوای زودتر از موعد به دنیا بیای. یه چند دفعه ای به باباجونت زنگ زدم، خونه نبود (یادم نبود دانشگاهه) و موبایلشم خاموش بود. زنگ زدم مطب دکتر، گفتن حتما باید یه سر بیای مطب. دوباره یه 25-30 دفعه ای به باباجونت زنگ زدم که حداقل وقتی رسیدیم قزوین بیاد دنبالمون ولی بازم موبایلش خاموش بود. وضعیت بد نبود ولی مامانی نمیدونی چه حالی شده بودم. همه ش فکر میکردم اگه تو یه کم زودتر از موعد، وقتی که هنوز مامان جون جمیله اینا نیومدن قزوین پیشمون و باباجون هم بیرون شهره، بخوای دنیا بیای، من تک و تنها تو شهر غریب چیکار باید بکنم؟! اگه حتی نتونم به آمبولانس زنگ بزنم چی؟

خلاصه، امتحان داشت تموم میشد که باباجون خودش زنگ زد. من برگشتم قزوین و باباجون اومد دنبالم ولی مطب تعطیل شده بود و رفتیم بیمارستان. اونجا گفتن بهتره صبر کنیم فردا بریم پیش دکتر. امروز که رفتیم پیش دکتر خدارو شکر مسأله مهمی نبود..

همه ش فکر میکنم اون پسر بچه توی خوابم، همون علی کوچولوئه. آخه میدونی مامانی، باباجون مهربون دل پاکت، ماه رمضون امسال، با اینکه خودمون حسابی تو فشار مالی هستیم، رفت و بابای دو تا بچه یتیم شد، اسم یکیشون علی آقاست که 11 سالشه و قیافه خیلی مظلومی داره، و اسم اون یکی هم فاطمه خانمه که 8 سالشه و شیطنت از قیافه ش میباره. فکر میکنم چون باباجون، خواسته یه کمکی به اون دو تا بکنه، خداجون هم حسابی هوای تورو داره. اینارو من نباید به کسی میگفتم، فقط به تو عزیز دلم گفتم که یاد بگیری مثل بابایی تو هر شرایطی آدم خوبی باشی و به خاطر رضای خداجون کار کنی.

خداجون مواظب همه نینی کوچولوها و تو کوچولوی نازنینم باشه، آمین.

راستی مامانی، تو خوابم رنگ پوستت قرمز بود مثل همه نینی کوچولوهایی که تازه به دنیا میان، دماغت یه ریزه بود و چشمات سبز تیره مخلوط با قهوه ای. تازه زن عمو صدیقه تم تو خواب بهم گفت مثل مامانش سفید و تپل و خوشگله.


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان نیاز
8 شهریور 90 23:35
سلام عیدتون مبارک همیشه سلامت باشید اسم معرکه ای انتخاب کردین انشاءا... 3 نفری خوش باشید در پناه حق.
محيا كوچولو
9 شهریور 90 19:59
سلام وبلاگ قسنگي داريد، اسم قشنگي هم براي كوچولوتون انتخاب كرديد. مواظب آيهان باشيد. خوش قدميش از الان معلومه. منم خاطره هاي خوبي قبل تولد دارم. بهم سربزنيد. خوشحال ميشم