291 امین روز تولد-یک روز خاص
1391/07/01
گویند در ازمنه قدیم حاکمی می زیست آیهان نام. حاکمی پرتلاش و مهربان. چون سپیده می زد از جای برمی جست و به کار و تلاش اهتمام می ورزید. و چون کار بی قوت ممکن نباشد، بر وسط سفره نزول اجلال می نمود و خوشه های انگور یکی پس از دگر تناول می فرمود...
باری، پس از تناول طعام، حاکم قصه به عینه مشاهده بنمود که پادشاه اعظم بر خلاف ایام ماضی، ردای خویش بر تن کرد و عزم رفتن دارد. حاکم چون همیشه به سلولهای خاکستری فرمان داد تا پردازش آغازیدن کنند که از چه رو پادشاه را عزم رفتن به سر اوفتاده. سلولها بسی قیژ و ویژ و تلق و تلوق نمودندی و گفتندی که ای حاکم چه نشستی که امروز آغازین روز مهر است و پادشاه عازم مکتب. به ناگاه حاکم جهیدن نمود جهیدنی، و خود را به آغوش پادشاه انداخت، انداختنی. و چون هزاران ترفند بر وی موثر نیوفتادی، پادشاه به ناچار وی را به حیاط بردی و گرداندی. چون دقایقی بگذشت و حال حاکم خوش گشت، برگشتی و به امور مملکت همت گماردی. از آن جمله سراغ خشکیده گلهایی برفت که ملکه با همت و حوصله بسیار درست کرده بودندی...
آورده اند که چون حاکم، پادشاه و ملکه را غایب دید، خویشتن به اصلاح گلها آغازیدن نمود، آغازیدنی.
حاکم مهربان را چنین اعتقاد بود که نشاید چندین و چند گل در فضایی اندک در کنار هم زیستن نمایند. چه خوش است که کف مطبخ خانه را با گل فرش نماییم که گلها شاد و آزاد به جست و خیز مشغول گردند و حال ما نیز خوش خوشان گردد. و چنین کرد...
باری، حاکم همچنان به امور مملکتی اشتغال داشت تا اینکه زمان بازگشت پادشاه فرا رسید. حاکم ردای خویش بر تن کرد و به انتظار بنشست تا پادشاه از در درآید...
چون پادشاه وارد سرای شد، حاکم دستش بگرفت و پا با پای برد و بر مرکب نشاند. آنگاه افسار مرکب به دستان با کفایتش گرفت و دور دور کردن آغاز نمود...